سطرهای خالی
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        








جستجو






Random photo

اشعارویژه زیارت اربعین حضرت مولا اباعبدالله الحسین (ع)





کونوا زینا لنا و لا تکونوا شینا لنا





یاد امام و شهدا








اذکار هفته



  شبیه مادر   ...

مرحوم حاج آقای مسجد جامعی نقل می کردند: همین که ابی عبدالله تنهایی تو خیمه داشت با خواهر حرف می زد، دید پرده ی خیمه کنار رفت، رقیه خانم وارد شد، بابا ! اجازه دارم پهلوت بشینم، بله عزیز دلم، اما شرط داره، باید یه مقدار جلوی من راه بری، رقیه خانم چند قدم راه رفت، ابی عبدالله رو کرد به زینب فرمود: ببین چقدر شبیه مادرم راه می ره .

تو گوش رقیه موند، شبیه مادر، تو طی این سفر می گفت: بابا دارم شبیه مادرت می شم.

یه روز اومد پهلوی عمه نشست، گفت: حالا ببین چقدر شبیه مادرت شدم، ببین قدم خمیده شده … .

منبع:كتاب گلواژه های روضه

موضوعات: کربلاو عاشورای حسینی  لینک ثابت



[پنجشنبه 1393-08-08] [ 08:42:00 ب.ظ ]





  متن روضه شب سوم محرم_حضرت رقیه سلام الله علیها-حاج احمد واعظی   ...

می خوام این دلارو ببرم  پیش یه دختر كوچولو،این دختر كوچولو زبونش نگرفته،اما دیگه قدرت حرف زدن نداره،بگم؟این دختر كوچلو براش سر بابا آوردن،این دختر كوچلو صورتش كبوده،یا زهرا،چه خبره امشب؟

من دختری سه ساله

رُخم به رنگ لاله

بابا دیگه طاقت ندارم

فریاد از این زمونه

قامت من كمونه

روی خاكا سر میگذارم

های های،هركی داره یه جوری پرواز میكنه،یا صاخب الزمان چه كردی با این دلا قربونت برم؟

تنم رمق نداره

نه گوش و نه گوشواره

بابا ببین كه ناتوونم

عمه نشسته خسته

خیلی دلش شكسته

امید نداره كه بمونم

بابا،لااله الا الله،یا نفهمی چی میگم،یا هر چی دلت سوخت،اون جوری دلت می خواد عرض ارادت كن،بابا حسین،بابا حسین

چند نفری رسیدن

قربون این گریه كردنا،قربون این اشكا،رقیه جان ببین چه جوری دارن برات میسوزن،تا صبح با خودت بگو،هی گریه كن

چند نفری رسیدن

باور كن دلم نمیاد بگم این جمله رو،بابا یه دختر سه ساله ،چند تا آدم نامرد،گُنده كه لازم نیست دیگه،به یه بچه كوچولو اخم كنی،حساب كار خودش رو میكنه،بابا مگه این بچه چیكار كرده بود؟

چند نفری رسیدن

چیكار كنم؟اگه تو هم نمی خوای نگم؟نگم؟بگم؟

چند نفری رسیدن

موی من و كشیدن

یا زهرا،امشب ناله بزن،از كاروان ناله زنا عقب نمونی،امشب بلند بلند گریه كن

چند نفری رسیدن

موی من و كشیدن

نظر به سال من نكردن

هیچكی نگفت این بچه سه سالشه،یا بقیةالله

مرا به هر بهانه

زدند تازیانه

رحم به حال من نكردن

بابا بابا،شده دختر كوچولوت یا خواهر كوچلو داشته باشی؟از یه جاهایی هی خاطره ی خوش داره،یا یه جایی بهش سخت گذشته،هی میگه بابا اون جا بودیم،چه خوب بود،یادته؟یادته؟

وقتی كه مدینه بودیم یادته

غم و از دل می زدودیم یادته

دست تو بود به دستم یادته

روی زانوت مینشستم یادته

یه آدم بزرگ دلش تو روضه كباب میشه،میسوزه،میخواد تو صورتش بزنه،دل آدم رحم میاد،بابامن نمیدونم اینها كی بودن و چی بودن،آی نامردا،بابا یه دختر كوچولو ،بچه ی فاطمه،

وقتی از راه میرسیدی یادته

گوشواره برام خریدی یادته

حالا گوشواره ندارم بابا جون

بیار این دستات رو بالا،پنج مرتبه یا زهرا(سلام الله علیها)

موضوعات: تبلیغ, کربلاو عاشورای حسینی  لینک ثابت



 [ 08:37:00 ب.ظ ]





  متن روضه حضرت رقیه سلام الله علیها-سید مهدی میرداماد   ...

نم نم داره بارون میآد

داره برام مهمون میآد

كنایه فهم ها

خرابه بوی نون میآد

وای وای

داره از راه دور میآد

تو طبقی از نور میآد

از سفر تنور میآد

وای وای

بابا خواهش میكنم،من میدونم تو راه زیادی پشت سر گذاشتی به من برسی،راهتم سخت بوده

آروم آروم از طبق بیا كنارم

سر رو سرت بذارم

بابا می خوام عمه نشنوه

حرف نگفته دارم

حرف نگفته اش رو ببین

چند شبه بابا یه لقمه نون نخوردم

اسم تو كه می بردم فقط كتك می خوردم

نبودی و  اسیر شدیم

بسته به یك زنجیر شدیم

بابا یه روزه پیر شدیم

یكی زد و همه ام زدند

لگد محكمم  زدند

وای وای،حسین….

 

حالا كه اومدی بمون

یه ذره لالایی بخون

از وقتی رفتی خواب از چشمام رفته،تو كه بزرگی دو روز نمی خوابی به هم میریزی،این دختر از عاشورا به بعد دیگه نخوابید.

حالا كه اومدی بمون

یه ذره لالایی بخون

میخوام بخوابم باباجون

وای وای

تا بینمون فاصله بود

سهمم فقط آبله بود

خندهای حرمله بود

وای وای

دختر بچه است دیگه تو جنس خودش روضه میخونه،اینم بخواد روضه بخونه،این جوری روضه میخونه،

رباب و ببین اصلاً نمی خوره آب

هر روز نشسته بی تاب

تنها به زیر آفتاب

شبا دیگه یا بچه اش و خواب میبینه

یا خواب آب میبینه

داره عذاب میبینه

این دختر وقتی طبق رو جلوش دید،با تعجب پرسید.چند تا جمله داریم تو این مقتل با تعجب گفته شده،اولین جمله ای كه با تعجب ادا شد،خود عمه جانش تو گودال با تعجب  گفت:أ اَنت اخی، مگر نه كیه ندونه زینب حسین رو شناخت،اما تعجب كرد، از همه ی عالم زینب حسین رو بیشتر میشناسه،مرحوم قوام از روضه خونهای قدیم این حرف و میزده:یه سفر میری كربلا میای،بین هزار تا مهر تو جا مهری،مهر كربلا رو میشناسی،غیر از اینه؟اصلاً تشخیص میدی،اون وقت زینب بین این همه نیزه شكسته چه جوری حسین رو نشناسه،دومین جمله ای كه با تعجب پرسیده شد،از خواهر همین خانم سه ساله سكینه خاتونه،اومد تو گودال دید عمه اش یه بدن بی سر و بغل كرده،صدا زد عمه: هذا نعشُ مَن؟این بدنه كیه این جوری بغل كردی؟اونم شناخت،میدونه عمه اش فقط بدن حسین رو بغل میكنه،اینم یه جمله ی با تعجب،یه جمله دیگه رو هم همین دختر گفته،یه نگاه به طبق كرد، ما هذا الرأس؟عمه این سر كیه جلو من گذاشتن؟تا گفتن سر بابات حسینه،سر و آروم به سینه چسباند،دیدن لبهاش رو گذاشت رو لبهای باباش،حسین………..

موضوعات: تبلیغ, ابزارهای تبلیغ, کربلاو عاشورای حسینی  لینک ثابت



 [ 08:36:00 ب.ظ ]





  متن روضه شب سوم محرم، حضرت رقیه سلام الله علیها-علی اصغر آرزومند   ...

وقتی میان روضه مکان میدهی مرا

انگار جا به باغ جنان میدهی مرا

تنها حبیب برتو دو دفعه نداده جان

میمیرم از غم تو ،جان میدهی مرا

جوشد زخاک تربت ما چشمه های اشک

چون برغمت سرشک روان میدهی مرا

غمخانه تو طور و منم کلیم تو

درگفتگوی خویش بیان میدهی مرا

مارا رها به عرصه محشر نمیکنی

وقتی به مادر خود نشان میدهی مرا

میخواستم که حاجت خود را طلب کنم

از پشت در  تو بیش از آن میدهی مرا

آقا نشد کسی که نشد نوکر حسین

آقایی زمین و زمان میدهی مرا

خواهی به من چو خیر دوعالم عطا کنی

جا در میان سینه زنان میدهی مرا

هرسال در محرم تو زنده میشویم

بهر عزای خویش توان میدهی مرا

امشب شب سه ساله است،آدم از نیم متری رو زمین می افتاده،دوتا دستش كار نمیكنه،بدون رقیه از رو ناقه رو زمین افتاد،رقیه خواب بودبه صورت رو زمین افتاد…..وای….حسین….بچه سه ساله چه قد و بالایی داره؟

صورت من كبودتر از صورت مادر تو بود

چرا؟

دست عدو بزرگتر از صورت دختر تو بود

مردی كه شمشیر به دست میگیره،دستای زمختی داره،بابا خار مغیلان چرم رو پاره میكنه،خار مغیلان یه بوته است،وقتی بچه افتاد،رو خار مغیلان ،از بابای یه دختر بچه سئوال كن،اونایی هم كه دختر دارند میدونند،اگر بخواهیی بچه رو بزنی،یه گوشه ای میشینه پاهاش و تو بغل میگیره، نگاه میكنه زود اشكش در میآد،حرف نمیتونه بزنه، لباش هی به هم میخوره،روایت میگه،آقا ابی عبدالله توی راه كه می امدند،اسم چند تا پیغمبر رو بردند پیغمبرایی كه از نظر وضعیت به خودش شباهت دارند،یكی حضرت یحیی علیه السلام بود،میدونید سر یحیی رو با اره بریدند،یكی حضرت اسماعیل صادق الوعد،نه اسماعیل فرزند ابراهیم،این اسماعیل صادق الوعد كسی بود كه كه قومش ،پوست صورتش رو كندند. وقتی سر رو جلوی بچه گذاشتند گفت عمه این سر کیه ؟حالا فهمیدم چرا وقتی عمه حرف میزد میگفت یا هلالم، روایته تو صورت ابی عبدالله نوزده زخم کاری بوده،دیگه چی از این صورت مونده این بچه بشناسه؟ هرشب سررو از نیزه میکندند تو صندوق میگذاشتند صبح بالای نیزه میزدند، نوزده جا گریه کرد سر بریده، سه جا خون گریه كرده،  یك جاتو مجلس ابن زیاد، وقتی عقب قافله اومدن دیدن سر برگشته از گوشه چشم قطره خون جاریست، با دست بسته امام سجاد علیه السلام ناقه را هی کرد، عمه بچه ها رو بشمار ،بیست و چهارتا بودن بچه ها، چهار تا مدینه رسیدند ،شمرد گفت عزیزم رقیه گم شده،نامردها نگذاشتند لااقل یه آدم تره بره،همشون حیوان بودند، لااقل یكی كه كمتر عصبانی است بره،این زجر نامرد خیلی جنایت كرده بود، زجر ملعون گفت میرم بیارمش،این كاروان شب داره حركت میكنه بروند جایزه بگیرند،حالا به خاطر یه دختر حیرون شدند،حالا ببینید چقدر عصبانی اند، این دختر، عمه اش زینب گفته هر وقت تنها شدی بگو یا زهرا، تا افتاد از ناقه گفت یا زهرا ،دید یه خانمی داره میاد، دخترم چرا رو زمین نشستی ،سرش رو بغل گرفت، آروم آروم رو کبودی صورتش رو نوازش کرد،چه لحظه خوبی بود ،یه وقت صدای پای اسب اومد،میخواد كوچه بنی هاشم تكرار بشه،دیگه فاطمه رفت، بچه بلند شد ،نانجیب زجر پیاده نشد،ملعون از روی اسب موهاش رو گرفت.

هی بهش گفتم میام میام میام

موهامو نکش میام میام میام

حرف بد میزد بابا بابا بابا

با لگد میزد بابا بابا بابا

من عزیز بودم بابا بابا بابا

کی کنیز بودم بابا بابا بابا

تشنگی شعله شد و چشم ترش را سوزاند

هق هق بی رمقش دور و برش را سوزاند

دست در دست پدر دختر همسایه رسید

ریخت نانی به زمین وجگرش را سوزاند

سنگی از بین دو نی رد شد و بر صورت خورد

پس از ان ترکه ی چوبی اثرش را سوزاند

دخترک زیر پر چادر عمه میرفت

آتشی از لب بامی سپرش را سوزاند

پنجه پیرزنی گیسوی او را وا کرد

شاخه سوخته نخل پرش را سوزاند

موضوعات: تبلیغ, ابزارهای تبلیغ, کربلاو عاشورای حسینی  لینک ثابت



 [ 08:35:00 ب.ظ ]





  متن روضه شب سوم محرم، رقیه علیهاسلام- حاج حسن خلج   ...

چشمامو بستم،آروم شكستم

هرچی نشتم،بابا نیومد

منم بهارش،دار و ندارش

سر قرارش،چرا نیومد؟

بابایی

چی میشه،یه دفعه،بذاری

موهات و توی دست بگیرم

از لبات،بابا جون،اومدم

كه بوسه هامو پس بگیرم

یه جوری،ببوسش، گونم و

كه جای بوسه هات بمونه

برا چی عزیز دلم؟آخه هی بچه هاشون رو بغل كردن،اومدن جلوی خرابه،یه جوری میبوسیدن بچه هاشون رو

یه جوری،ببوسش، گونم و

كه جای بوسه هات بمونه

یه جوری، كه بگن،شامیا

بابای تو چه مهربونه

بابای خوب من،بابای خوب من

عمه نشته،خسته ی خسته

دوباره بسته،زخم پاهامو

اینها همینن،لبریز كینن

می خوام نبینن،زخم گوشامو

یه حكایتی توش هست،بابایی نمی خوام اینها دوباره گوش های من رو ببینند

حرف گوشواره های منه، همین جوری هیچی نگفته

وای اگه گوشمو ببینند،بهانه دستشون میوفته

دیگه میخوان چیكار كنند؟

آخه گوشمو تا میبینند،میگن مگه عمو نداشتی

هی نیش زبون میزنند،هی میگن كجا بود اون عمویی كه،این همه پُزش رو میدادی؟

آخه گوشمو تا میبینند،میگن مگه عمو نداشتی

هی میخندند،داد میزنند،گوشواره ات رو كجا گذاشتی

بابا میخوام یه خاطره برات بگم

دست تو موهام كرد،شدم پر از درد

وقتی كه نامرد،دستش رو برداشت

نداد اَمونم،مثل كمونم

بس كه رو گونه ام،سیلی اثر داشت

بعد اون روزی كه،نبودی،به جای تو با عمه موندم

بند اومد زبونم، همه جا، منظورم و با دست رسوندم

بابا تیر میكشه، هنوزم با حرف گوشواره گوشم

تو كه پاره تنی،بنگر،به من كه پاره پاره گوشم

بابای خوب من،بابای خوب من

ملعون رو اسب نشسته،راوی میگه،سه ساله توی محمل،هی گریه میكرد،بابامو میخوام،بابام كجاست،من باباییم رو میخوام،بی ادب ،بی تربیت،صدا زد دختر ساكت شو،چقدر گریه میكنی،حوصله ام رو سر بردی،بس كن،صدای ناله نازدانه بلند تر شد،بی حیا عصبانی شد،اومد دست كرد توی محمل،سه ساله رو از بالای محمل،پرت كرد پایین،ظاهراً شبانه این اتفاق افتاد،كسی خبر دار نشده،كاروان رفت،سه ساله موند توی بیابون،یه وقت بهوش اومد،هر طرف رو نگاه میكنه،صحراست،شروع كرد لرزیدن،از اون طرف راوی میگه،یه مرتبه دیدیم نیزه داری كه،سر امام حسین علیه السلام بر آن نیزه بود،اومد، گفت:امیر،نیزه تو خاك فرو رفته،هر كاری میكنیم نیزه بیرون نمیآد،چه كنیم؟چه خبره؟یكی صدا زد،حتماً یكی از بچه ها گم شده،بابا دلش پهلو دختر مونده،خبر رسید به  گوش زینب،از بالا محمل خودش رو انداخت پایین،سراسیمه توی این بیابون،هی صدا میزنه عزیز برادرم،رقیه جانم،یه مرتبه، رسید دید یه خانمی نشسته،سر سه ساله رو دامنش،داره نوازشش میكنه،عزیز دل مادر نترس،خانم جان شما كی هستید،زینب جان، حق داری مادرت رو نشناسی، منم…یازهرا

موضوعات: تبلیغ, ابزارهای تبلیغ, کربلاو عاشورای حسینی  لینک ثابت



 [ 08:34:00 ب.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما