وقتی میان روضه مکان میدهی مرا

انگار جا به باغ جنان میدهی مرا

تنها حبیب برتو دو دفعه نداده جان

میمیرم از غم تو ،جان میدهی مرا

جوشد زخاک تربت ما چشمه های اشک

چون برغمت سرشک روان میدهی مرا

غمخانه تو طور و منم کلیم تو

درگفتگوی خویش بیان میدهی مرا

مارا رها به عرصه محشر نمیکنی

وقتی به مادر خود نشان میدهی مرا

میخواستم که حاجت خود را طلب کنم

از پشت در  تو بیش از آن میدهی مرا

آقا نشد کسی که نشد نوکر حسین

آقایی زمین و زمان میدهی مرا

خواهی به من چو خیر دوعالم عطا کنی

جا در میان سینه زنان میدهی مرا

هرسال در محرم تو زنده میشویم

بهر عزای خویش توان میدهی مرا

امشب شب سه ساله است،آدم از نیم متری رو زمین می افتاده،دوتا دستش كار نمیكنه،بدون رقیه از رو ناقه رو زمین افتاد،رقیه خواب بودبه صورت رو زمین افتاد…..وای….حسین….بچه سه ساله چه قد و بالایی داره؟

صورت من كبودتر از صورت مادر تو بود

چرا؟

دست عدو بزرگتر از صورت دختر تو بود

مردی كه شمشیر به دست میگیره،دستای زمختی داره،بابا خار مغیلان چرم رو پاره میكنه،خار مغیلان یه بوته است،وقتی بچه افتاد،رو خار مغیلان ،از بابای یه دختر بچه سئوال كن،اونایی هم كه دختر دارند میدونند،اگر بخواهیی بچه رو بزنی،یه گوشه ای میشینه پاهاش و تو بغل میگیره، نگاه میكنه زود اشكش در میآد،حرف نمیتونه بزنه، لباش هی به هم میخوره،روایت میگه،آقا ابی عبدالله توی راه كه می امدند،اسم چند تا پیغمبر رو بردند پیغمبرایی كه از نظر وضعیت به خودش شباهت دارند،یكی حضرت یحیی علیه السلام بود،میدونید سر یحیی رو با اره بریدند،یكی حضرت اسماعیل صادق الوعد،نه اسماعیل فرزند ابراهیم،این اسماعیل صادق الوعد كسی بود كه كه قومش ،پوست صورتش رو كندند. وقتی سر رو جلوی بچه گذاشتند گفت عمه این سر کیه ؟حالا فهمیدم چرا وقتی عمه حرف میزد میگفت یا هلالم، روایته تو صورت ابی عبدالله نوزده زخم کاری بوده،دیگه چی از این صورت مونده این بچه بشناسه؟ هرشب سررو از نیزه میکندند تو صندوق میگذاشتند صبح بالای نیزه میزدند، نوزده جا گریه کرد سر بریده، سه جا خون گریه كرده،  یك جاتو مجلس ابن زیاد، وقتی عقب قافله اومدن دیدن سر برگشته از گوشه چشم قطره خون جاریست، با دست بسته امام سجاد علیه السلام ناقه را هی کرد، عمه بچه ها رو بشمار ،بیست و چهارتا بودن بچه ها، چهار تا مدینه رسیدند ،شمرد گفت عزیزم رقیه گم شده،نامردها نگذاشتند لااقل یه آدم تره بره،همشون حیوان بودند، لااقل یكی كه كمتر عصبانی است بره،این زجر نامرد خیلی جنایت كرده بود، زجر ملعون گفت میرم بیارمش،این كاروان شب داره حركت میكنه بروند جایزه بگیرند،حالا به خاطر یه دختر حیرون شدند،حالا ببینید چقدر عصبانی اند، این دختر، عمه اش زینب گفته هر وقت تنها شدی بگو یا زهرا، تا افتاد از ناقه گفت یا زهرا ،دید یه خانمی داره میاد، دخترم چرا رو زمین نشستی ،سرش رو بغل گرفت، آروم آروم رو کبودی صورتش رو نوازش کرد،چه لحظه خوبی بود ،یه وقت صدای پای اسب اومد،میخواد كوچه بنی هاشم تكرار بشه،دیگه فاطمه رفت، بچه بلند شد ،نانجیب زجر پیاده نشد،ملعون از روی اسب موهاش رو گرفت.

هی بهش گفتم میام میام میام

موهامو نکش میام میام میام

حرف بد میزد بابا بابا بابا

با لگد میزد بابا بابا بابا

من عزیز بودم بابا بابا بابا

کی کنیز بودم بابا بابا بابا

تشنگی شعله شد و چشم ترش را سوزاند

هق هق بی رمقش دور و برش را سوزاند

دست در دست پدر دختر همسایه رسید

ریخت نانی به زمین وجگرش را سوزاند

سنگی از بین دو نی رد شد و بر صورت خورد

پس از ان ترکه ی چوبی اثرش را سوزاند

دخترک زیر پر چادر عمه میرفت

آتشی از لب بامی سپرش را سوزاند

پنجه پیرزنی گیسوی او را وا کرد

شاخه سوخته نخل پرش را سوزاند

موضوعات: تبلیغ, ابزارهای تبلیغ, کربلاو عاشورای حسینی  لینک ثابت



[پنجشنبه 1393-08-08] [ 08:35:00 ب.ظ ]